خیلی از داشتههایت، آرزوهای دست نیافتنیِ دیگرانند، و حتی شاید داشتههای امروزت، رویاهای دیروزت باشند که رنگ رویا از رویشان پریده و شده اند داشتنیهای عادی. یا زمان برایت بی اهمیتشان کرده، یا آنقدر دیر به آرزویت رسیدهای که بیات شده و از دهن افتاده...
* میگوید در خانه ماندهای و حوصلهات سر رفته، اما حواست نیست که این "در خانه ماندن" آرزوی خیلی از قرنطینهای هاست... به جای نق زدن برای سلامتیشان دعا کن
* یکی از اتاقهای خانهشان همیشه
الهی شکر که هم اتاقی هایی قسمتم شده است از گل بهتر.
با وجود کُرد بودن و علاقه قلبی به رنگ قرمز، وقتی میفهمد به این رنگ شرطی ام و حالم را بد میکند، دورش را خط کشیده و از من میپرسد لباس چه رنگی بخرد. من هم طبق معمول میگویم: سبز
این هنوز یه چشمه شه! الحمدلله علی کل نعمة.
شبه که سرپا نگهم داشته تا الان. نکنه دامنهٔ اتفاقای عجیب و غریب بکشه به شب؟! خدایا کمک کن شبها آروم و بیخبر و سلامت بمونن. کمک کن دلم خوش باشه به دراز کشیدن پایین تخت اتاقِ بچهها و شنیدن صدای نفسهاشون و جوریدن تو احوالات خودمو و ورق زدن اولین کتاب الکترونیکیای که با رغبت میخونمش، از بس که با شرایط الآنم سازگارتره.
خدایا شبها رو مصون بدار لطفاً! مراماً!
مردِ بیداستانی انتهای اتاقِ سایهروشنخورده نشسته بود، تنها، و از تنهایی هیچ ملول نبود. و گرچه ملول بود، اما به آن قطعیتی تنها بود، و به آن قطعیتی به تنهایی خو گرفته بود، که دانسته بود حتی این ملالتِ روزهای قبل مرگ، ابدا، مربوط به تنهایی نیست. البته که مرد بهزودی مُرد؛ گرچه قبلِ مرگ، جز نگاهی خیره به نقطهای تهی در روبرو، توصیهای نداشت. لحظاتی بعد از "اتفاق"، از صندلی با صورت زمین خورد، و هرگز حتی به یاد نیاورد که تنها بوده.
بسم الله الرحمن الرحیم.
خواستم خبر بدم که یه قمری، درست روی قفسه های کتاب اتاق انباریمون لونه ساخته
و از قرار معلوم قرار به زودی چند جوجه کوچک هم به جمع خانوادگیشون اضافه بشه :)
این مخلوق خدا که از گوشه شکسته پنجره به درون اتاق اومده، شاید حتی فکرش ر و هم نمیکرد که پر رفت و امد ترین اتاقِ خونه رو برای سکونت برگزیده. در هر حال ما میدونستیم که دو تا قمری هی میان و میرن ولی نمیدونستیم اینجا سرمایه گذاری کردن برای تشکیل خانواده. :)
چه خبر از پرنده ه
چشمهام را بسته بودم. ترومایِ بیپدر دستهاش را محکم فشار داده بود به گلویم. گلویم شور شده بود. نوکِ بینیم تیر کشیده بود و خون پاشیده بود کفِ اتاق. خالییم، مثلِ خالی بودن اتاقِ نورانی و سفید و لاینتهایِ خوابهای تکراریم توی شیشسالگی و پانزدهسال بعدترش. خالیم و دراز به دراز افتادهم کفِ اتاق. خلا محض و مزخرف، تمام آنچه است که میبینم. اتاقی سفید. سفیدِ سفید، مثلِ برفِ دستنخوردهی دشت. بیدارم و کابوس میبینم. نبودنها را دیده
در زبان انگلیسی کلمات پرکاربردی وجود دارند که آگاهی از نحوه کاربردشان و تسلط بر قواعد مربوط به آنها ضروری است. کلمه Enough یکی از این موارد است که در این گفتار به آن خواهیم پرداخت. به طور مشابه در گفتارهای گذشته دیدیم که چطور کلماتی همچون Like و As نیز از این دستهاند.
کلمه Enough در زبان انگلیسی هم میتواند کیفیت یک صفت یا adjective را وصف کند. هم میتواند کیفیت یک قید یا adverb را بیان کند. هم این توانایی را دارد که همراه یک اسم یا noun بیان شود. و حتی میتو
اول آنکه چیزی در این فورانِ بیوقفهی خودبهاشتراکگذاری از دست رفته است. هرچه میخوانیم به اشتراک میگذاریم، هرچه گوش میکنیم به اشتراک میگذاریم، هرچه حال و قال داریم به اشتراک میگذاریم. خود به مثابهی یک راز، چونان تاریکیِ پشتِ جنگل: زیبا و عمیق، از دست رفته است. نمیتوانیم مالکِ حالهایی باشیم که در آنی از زمان فقط خود در عمقِ آن غوطهوریم. هر حالی را بی درنگ، با کمینه عمقی، در معرض دید میگذاریم. بدتر آنکه دیگر نمیخوانیم ب
اول آنکه چیزی در این فورانِ بیوقفهی خودبهاشتراکگذاری از دست رفته است. هرچه میخوانیم به اشتراک میگذاریم، هرچه گوش میکنیم به اشتراک میگذاریم، هرچه حال و قال داریم به اشتراک میگذاریم. خود به مثابهی یک راز، چونان تاریکیِ پشتِ جنگل: زیبا و عمیق، از دست رفته است. نمیتوانیم مالکِ حالهایی باشیم که در آنی از زمان فقط خود در عمقِ آن غوطهوریم. هر حالی را بی درنگ، با کمینه عمقی، در معرض دید میگذاریم. بدتر آنکه دیگر نمیخوانیم ب
طبق معمول آب گرم را باز کردم تا حمام گرم شود. رفتم که حولههایم را بردارم؛ یکی برای خشک کردن بدن و دیگری که در واقع یک تیشرت نخیست و موهایم را با آن خشک میکنم. خودم را توی آکواریوم خالی و خاموشِ اتاقِ تاریک دیدم. دستهایم را ضربدری از سمت جلو بردم و تیشرت و تاپم را درآودم. جدی کرونا آمده ایران؟! جدی این ویروس جهانیست؟! جدی ما داریم چنین شرایطی را تجربه میکنیم؟! خودم را توی آینه نگاه کردم. ایکاش شانههایم کمی پهنتر بود. چند تار مویی که ت
طبق معمول آب گرم را باز کردم تا حمام گرم شود. رفتم که حولههایم را بردارم؛ یکی برای خشک کردن بدن و دیگری که در واقع یک تیشرت نخیست و موهایم را با آن خشک میکنم. خودم را توی آکواریوم خالی و خاموشِ اتاقِ تاریک دیدم. دستهایم را ضربدری از سمت جلو بردم و تیشرت و تاپم را درآودم. جدی کرونا آمده ایران؟! جدی این ویروس جهانیست؟! جدی ما داریم چنین شرایطی را تجربه میکنیم؟! خودم را توی آینه نگاه کردم. ایکاش شانههایم کمی پهنتر بود. چند تار مویی که ت
چه فرقی میکند....؟
صدای چکه کردن قطرات آب در سینک ظرفشویی یا صدای بارانِ پاییزی؟
وقتی معشوقهای نباشد...
برای همراهیِ خیس انگیز این هوای دلبرانه...!
که پایش را بکوبد بر چاله هایی که پر آب شده اند
و تمام تنات را خیسِ باران کند
کاملا که خیس شدی...
وقت بازگشت به خانه است
وقتِ تانگو رقصیدن
با موزیکِ نفس های پی در پی...
در اتاقِ تاریکی که پردههایش کشیده شده
و بویِ عود بندِ افکارت را شٌل کرده!
ادغامِ خیسیِ عرقِ داغِ تَن با آبِ سردِ چاله هایِ خیابان!
چ
در حالی این نامه را می نویسم که عقل مرا به دیوار منطق چسبانده و گریبانم را گرفته است:.دلتنگ شده امدلتنگی هم مرا رها کرده استو چند هفته یکبار به سراغم می آیدمیهمان ناخوانده ای که ناگهان می آید و در چشم هایم رود نیل را به پا می کندو من خیره به آن قایق شکسته لنگر گرفته امکه تنها امید من برای به دریا زدن است....سالهاست که رفته ای و من سوگند یاد می کنمکه خیابان به خیابان کوچه به کوچه خانه به خانه و اتاق به اتاقِ شهر را گشته ام و نیافتمتای دلیل واژه های
قلب آدم مثل یک اتاقِ بایگانی ست؛ پُر از پوشه و پرونده. پرونده های ریز و درشت، پرونده های سبک و سنگین، پرونده های هزار صفحه ای، و آنهایی که فقط دو سه برگه بیشتر ندارند.
بعضی از پرونده ها خالی اند، و خودت هم نمیدانی چرا اینجایند.
بعضی از پرونده ها هستند که نمی توانی بهشان دست بزنی، البته برای توانستن که میتوانی، اما نمیخواهی که به آنها دست بزنی،چرا که قلبت را درد میآورند، اذیتت می کنند، آزارت میدهند، تو را می رنجانند. پس میگذاری همانجایی
چشم بسته. قدمها رو به جلو. «کدوم آینه واقعیتو میگه؟» دخترِ تویِ آینه گفت. «کجایِ این حرفا واقعیته؟» به دخترِ تویِ آینه گفتم. ما وجود داریم؟ از کجا معلوم کسایی نیستیم که فقط تویِ خوابِ یه نفر دیگه وجود دارن؟ کی میدونه چه بلایی سرِ آدمایِ تو خوابامون میاد؟ چندتا دنیایِ دیگه میتونه وجود داشته باشه، اگه هرکدوم از دنیاهایِ تو خوابامون واقعی باشن؟ «تاریکی عدم وجود روشنایی نیست. عدم اعتقاد به روشناییه». کجا خونده بودمش؟ کدوم روشنایی؟ اگه ر
طراحی مطب با چاشنی آرامش و انرژی مثبت
در اینکه بیمارانی با شرایط روحی متفاوت و عموماً نامساعد به مطب پزشکان مراجعه میکنند شکی نیست؛ بنابراین دور از تصور نیست که این دسته از بیماران و همراهان آنها زمان انتظار پراسترسی را تجربه میکنند. جالب است بدانید با چیدمان مطب بهصورت اصولی، میتوان اضطراب بیماران را تا حد زیادی برطرف و حتی آنها را باحالی خوب راهی خانه کرد.
تصور کنید قرار است بیش از یک ساعت از زمان خود را در مطبی بگذرانید که با دی
در نهایت هیچ چیز قرار نیست فراموش بشه. هیچ اثری از گرد و غباری که بیاد و بشینه روی خاطرات نیست. شاید بشه خاطرات رو هل داد تو یه اتاق تاریک گوشه ذهن و درش رو قفل کرد، اما همچنان کلیدش تو دست آدم میمونه.
منِ این روزا رو از خودِ علی تا مامانم و تا صد پشت غریبه پخته و عاقل میدونن. منِ این روزا شاید چون تنها پناهش خودشه، شده من این روزا. شاید چون به قول بابا ترس از دست دادن درونش فرو ریخته. منِ این روزا برای سپیده سمبل مقاومت و رد شدن از روزای سخته. کسی ک
قلم سنگینی میکند. کاغذ تاب نمیآورد. نکند دوباره میخواهم از تو بنویسم که اینگونه به نفس نفس زدن افتادهام. شاید... . این روالِ همیشگیِ کار است. آخر از هرچه که قلم بگوید پا به فرار میگذارم و در اتاقِ بارانیام درکنار عکس تو آرام میگیرم. و نوشتن را در کنار تو آغاز میکنم. تو پیوسته در جریانی، و من - با اینهمه نفس تنگی- پا به پای تو میدوَم و تعریفِ درستِ سکون را به جهانیان ارائه میدهم.
میخواهم برای تو بنویسم؛ همانگونه که دریا برای ماه.
وقتی داشتم سرسختانه کلمات نزدیک بهمِ جامعهشناسی رو حفظ میکردم،در همون بین که نگران فراموشیشون دقیقا سر جلسهی امتحان بودم،داشتم به روزهای بعد از امتحانهانم فکر میکردم!روزی که میپرم روی تختم و تا لنگ ظهر میخوابم،یک بستنی لیوانیِ بزرگ با طعم قهوه رو تموم میکنم درحالیکه دارم قسمت به قسمت سریال خاطرات الحمرا رو میبینم و بعد ادامهی کتابِ کافکا در کرانه رو میخونم و زودتر از سه روز تمومش میکنم و به رفیقِ فوقِ صمیمیجانم میگم بیاد بریم
میدانی رفیق راستش را بخواهی حالِ دخترکِ ساکنِ اتاق شیروانی خوب نیست!
همه چیز دارد و انگار هیچ چیز ندارد...
درددل دارد و مرهمی ندارد...
بغض دارد ولی اشک هایش خشکیده...
دخترک خسته است زیرا برای سال های زیادی بی وقفه قوی بود...
قوی بود...قوی...
هنوزهم در اجتماع مردم لبخند برلب دارد و در نگاه همیشه کنجکاو فامیل که میگویند پس این پزشکی کی تمام میشود میگوید چیزی نمانده...
هنوز در راهروی نفس گیر بیمارستان رویاهایش قدم برمیدارد...
هیچ سراغی از شیطنت ها و باز
وقتی بعضی شهرای کشور سیل اومدهبود، بیشترین کسایی که بهشون فکر میکردم، کنکوریا بودن. کنکوریا آدمای خاصی هستن. یعنی آدمای معمولیای هستن که یهدورهای از زندگیشون رو خاص هستن و خاص زندگی میکنن. و از نظر من، آدمای خاص، دارن روش زندگی کنکوریشون رو ادامه میدن.
آدمایی که صبح، از همه زودتر بلند میشن و شب، از همه دیرتر میخوابن و تلاش میکنن و پشت حرف و رویاشون وایمیسن تا به خودشون و بقیه ثابت کنن که اونا فقط حرف یا رویا نیستن. آدمای خاصی هس
پناه می برم به تو ، اتاقِ دودِ بی کسی
از انتظار می کشم ، به انتظارِ هرکسی
همیشه مثل قابله ، در انضمام بچه ها
بزرگ باشی و به دستِ کودکی رها رها
تو را به شعر می کشم ، به گند می کشی مرا
تو عشق می شوی ، من انفجار در حلبچه ها
چه باختی ست در تو با نیازها یکی شدن
-و چشم باز می کنم ، کنارِ هر کثافتی
پناه می برم به تو تصوراتِ سنتی
به شورهای مردن و به پیچِ موی لعنتی
به لمس های زورکی به بوسه های دزدکی
به هر توهمی ، به چند سال بعدِ کودکی
نمی کنند ، می شوم ، نمی ش
کتابی گریان به سمتِ خانهاش میدوید. پشتِ در رسید و با مشتهای کاغذیاش به در کوبید. در تمامِ خیابان راه رفته بود اما مردم همه سرشان پایین بود و به او حتی اندک نگاهی هم نکرده بودند.
کاغذهای سفیدش زیرِ آفتاب تابستانی به رنگ زرد در آمده بودند و ورقهایش شل و خیس و لمبر برداشته از آب فاضلابی بودند که در کف خیابان جریان داشت.
مشتهایش را به درِ خانه میکوبید و جیغ میکشید. مادرش آمد و در را باز کرد، بعد هم بدون کمترین توجهی به فرزندش به وسطِ پ
صبح، حوالی ساعت 9، اتاقِ من
جثهی 18 کیلو و 300 گرمیاش را بغل کردهام و روبهروی کتابخانهام ایستادهام و به سوالهایش پاسخ میدهم. نگاهش به همراهِ سوالهایش از ماکت نقرهایرنگ برج میلاد سر میخورد روی مجسمهی سنگی سمت راستِ طبقهی دوم.
+ این چیه؟
- این مجسمهس.
+ مجسمه چیه؟
- مجسمه، صورت کوچیکشدهی یه آدمه که با سنگ یا چوب درستش میکنن.
+ آدم؟
- آره. الآن این صورت یه آدمه. میبینی؟ چشم و دماغ و دهن و گوش داره.
+ آه
1. دلم برای مادرم تنگ شده. با وجود اینکه دیروز دو بار تلفنی باهاش حرف زدم. هفتهی بعد که برگشتم خونه، براش چندتا شاخه گل نرگس میگیرم. گل مورد علاقهش.
2. تو اتاقِ همکلاسیم، یه چیزی زیر تختش به چشمم خورد. یه جامدادیِ سیاه بود که روش گلهای رنگیرنگی از جنس فوم چسبونده شده بود. خود جامدادی هم با کوکهای ناشیانه دوخته شده بود. خندیدم و ازش پرسیدم که این چیه؟ گفت که اینو خواهر کوچکترش براش درست کرده.
تاحالا ندیده بودم که اون جامدادی رو با خو
هفتهها وحشیانه میآیند و بدونِ آنکه بفهمم، تمام میشوند. اما به نظر میرسد من میان چرخدهندههای زمان گیر کردهام و زمانی از من نمیگذرد. حدود بیست و پنج روز میگذرد که دلخوشیهای احمقانهی خودم را تحریم کردهام اما برای من انگار بیست سال گذشته. تمام همین بیست سالی را که هرگز نفهمیدم دارم زندهگی میکنم. ترکِ سر زدنِ مدام به بعضی گوشهها خیلی سخت شده. عادت داشتهام هر چیز را جمع کنم و بستهبندی کنم، بگذارم توی جعبهی نامهها
گاهی اوقات برای گفتن نظرات و پیشنهادهای جدید در حوزههای متفاوت، هرچقدر هم که بلند فریاد بزنی نه تنها کسی گوش نمیکند، بلکه بعضا چوپ پنبهای که در گوششان فرو کردهاند را محکمتر هم فشار میدهند(تا مطمئن شوند که صدایت را نمیشنوند!). تا اینکه زمان طوری پیش میرود که به ناچار با شرایطی مواجه شده که تازه میفهمند"ای بابا چه اشتباهها که نکردیم".
داستان مدیریت و برنامهریزی استراتژیک هم از این هم داستانهاست. بگذارید بحث را از اینجا شروع
متن دانلود آهنگ دریا از مسیح و آرش
سختیای زندگی رونمیشه آسون گرفتبا حلب پاره نمیشه سقفی تو بارون گرفتنون بیار کباب ببراسمِ یه بازی بود فقطتو صفِ شلوغِ فقرحتی نمیشه نون گرفتاین روزا از رو نداریعاشق و معشوق میشنمن یه لیلی میشناسممهرشو از مجنون گرفتدختره گل فروش از بس کهگلاشو نفروختکاسه گدایی رو به سمتِ این و اون گرفتمردی که گلیمشو از توی آب درنیاوردیه اتاقِ بی اجاره گوشه ی زندون گرفتهیچ کسی زیره پرشگله رو به چرا نبردنی شکست و رنگ زوزهصدای چ
دانلود اهنگ تو خیابون زیر نور چراغا ساعت از نصف شبم گذشته بود
دانلود اهنگ مهدی احمد وند بنام دلتنگی
هم اکنون در وبلاگ اهنگ موزیک ترانه عاشقانه و غمگین از مهدی احمدوند بنام تو خیابون زیر نور چراغا ساعت از نصف شبم گذشته بود اماده دانلود یا شینیدن انلاین می باشد و همچنین برای دانلود اهنگ های بیشتر به بخش دانلود اهنگ های مهدی احمدوند دیدن فرمایید
متن اهنگ دلتنگی مهدی احمد
تو خیابون زیر نور چراغا؛ ساعت از نصف شبم گذشته بود ●♪♫جز من و تنهایی و
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی من احتمالا در اتاقِ کار کوچکم، در کلبهای زمستانی وسطِ آنگلبرگ، روی صندلی راحتیام لم دادهام، به تو فکر میکنم و برای صدمین بار "آیدای بیشاملو"یم را میخوانم و با تکتکِ جملاتش جنبش زندگی را در شریانهایم احساس میکنم!
راستی امروز چند شنبه است؟ ما حالا در کدام ورق تاریخ ایستادهایم؟ چند تار موی سیاهِ یادگار روزهای جوانی بر سرمان باقی مانده؟ چند زمستان از نوشتن این نامه سپری شده ت
ای کاش من هر جا میرفتم بیسوادیام زودتر از من نرفته بود تا برای من جا بگیرد. ای کاش من هم مثل علم ای کاش نمیگفتم. در انشای علم بهتر است یا ثروت؟ هر چه انشا کردیم علم بهتر بود اما هر چه املا کردیم ثروت گردن کلفت و علم عَمَلهای بیش نبود. علم این عزیز دردانهی آرامش بخش که برایش فرقی ندارد شما مریم میرزاخانی باشی یا مریم مقدس همیشه راستش را به کسانی گفته است که طاقت دروغ شنیدن و دروغ گفتن نداشتهاند. علم به شما وعدهی بهشت نمیدهد، او حت
چند ساله بودم؟ یادم نیست؛ کجا بودم؟ یادم نیست ؛ چه کسی بود؟ حتی این یکی را هم یادم نیست!
حالا که بهتر فکر میکنم میبینم هیچ کدام از جزئیات بالا مهم هم نبود که یادم بماند، مهم آن تک جملهای بود که وسط صحبت کردنش ناگهانی و بیهوا گفت 《دماغت کجه؟》 ، به معنای واقعی کلمه " کُپ " کردم، آنقدر غیرمنتظره بود که زبانم بند آمده بود!
_دماغم؟ نه!
_چرا دماغت یه ذره کجه! صدات هم تو دماغیه!
_صدام؟ اره انحراف بینی دارم احتمالا برای همینه!
نیم ساعت بعد در خانه
هجدهسالگی، گم و گور بودم. حسابی گم و گور. برای همین وبلاگ زدم گمانم. یک خانهای که باشد و من همینطور همهجایش بچرخم.
هرروز آمدم اینجا و هزارتا کارِ مسخره کردم. هرروز آمدم اینجا و هزار راهی که میرفتم را تعریف کردم. هرروز آمدم اینجا و چرخیدم، رقصیدم، گریستم، تماشا کردم، شنیدم، قدم زدم. و بدون این که بفهمم، توی این رفت و آمدها خودم را پیدا کردم. بدون اینکه کار سختی از روی راهنمایی انجام بدهم، مسیرم روشن شد. رفتم و رفتم و رفتم و یک جایی، فکر کر
«هنوز بیستوچاهار ساعت از رسیدنم به خونه نگذشته که حس میکنم هزار سال پیش اینجا رسیدم.» این جمله رو روزِ بعد از رسیدن به خونه نوشتم. الان که بهش فکر میکنم، میبینم که چهقدر فرسایشِ زیادی رو تحمل کردم. نمیتونم با استایلِ خونوادهام وفق پیدا کنم و در حال حاضر چارهای جز موندن ندارم.
راستش رو بخوای، از بچگی همینطور بودم. یک مدلِ غیرقابلتطابق در جمعیتی که اطرافم بودن. شاید بگی خب جمعیتت رو عوض کن! اما حس میکنم(یا توهم زده
مغزش زمین شده. یک دور دورِ خودش میچرخد، یک دور دورِ تمامِ جهانِ اطراف. میچرخد و هی سایه روشن میشود. میچرخد و هی گیج میخورد. میچرخد و میافتد زمین. نگاهش گیج و تاریک، میافتد به کاغذهای سیاهشده، به صفحهی روشن لپتاپ، به قصههای گمشده، به کلماتی که پشتِ سیلبندِ انگشتانش حبس شدهاند. بیجان تکیه میدهد به دیوار. برمیگردد و به کتاب دعاش نگاه میکند. به روزیِ شبِ پنجشنبهای که از توی دستش لیز خورده بیرون. به نوری که گم کرد
چرنوبیل دیروز تموم شد. خب، فوقالعاده بود. با وجود اینکه قطعا تحریفاتی داشت و اغراقهایی؛ چون بالاخره یک سریالِ آمریکایی دربارهی شوروی هست! اما با تمامِ اینها من فکر میکنم که پیامش رو خیلی خوب رسوند. شاید داستانِ واقعیِ چرنوبیل دقیقا به همین شکل نباشه، اما این چیز خیلی مهمی رو تغییر نمیده، چون این سریال بیشتر از اینکه دربارهی یک فاجعهی هستهای باشه، دربارهی دروغها بود. که چطور دروغها روی همدیگه تلمبار میشن، و در نهایت ا
صبح بیدار شدم،پرده رو که کشیدم،پنجره رو که باز کردم،اندکْ نور که خودشو پهن کرد رو رنگای فرش،فنچا که به صدای بلند خوندن..نورُ رنگُ آوا که در هم آمیخت،روزِ من بین یک عالمه زندگی شروع شد..
لبام آروم میخندیدن،قلبم گشاده بود،هوا خوشرنگ..و من از دل انگیزی لحظه کیفور،رفتم سراغ کابینت لیوانها و دلم ماگ تو زردمو خواست..صبحانه خوردم و روبه روی طلاییِ پرده،سحرِ هوا و سفیدیِ آسمان نشستم و انگار جادو شدم...رفتم به رویا..دلم به تاپ تاپ افتاده بود و به خودم
اول: تاکسی، چاوشی گذاشته و اصلا چراغا رو خاموش کنین بزنیم زیر گریه. یعنی دقیقا اگه ریمل نزده بودم الآن راننده داشت وساطت میکرد که خانم توروخدا گریه نکنین:)). ببین زندگیو آخه. کی فکرشو میکرد یه روز بیاد که تنها دلیلم برا گریه نکردن وسط خیابون، ریختن ریملم باشه؟:)) ”مسافرا شعرن. تو برف و بارونی. قطار قلب منه، چشم تو پنجرههاش”. [9:26]
دوم: ساعت ۹:۰۱ بهم پیام میده که ”سلام. خوبی؟ میشه یه نیمساعت دیگه بهت زنگ بزنم؟” بهش میگم آره. ۹:۳۰ زنگ م
پاییز که می شه ما بی اختیار می ریم اتاقِ جمشید. پاییز یه هو می آد، توو یه روز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار می شی می بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده می کند. ما هم مثل عوام الناس، مثل سیاوش قمیشی و کریستی برگ عقیده داریم پاییز دلگیره. شباش صدای بوف می آد. به جمشید می گیم: سر معرکه مهمون نمی خوای دلمون گرفته؟ می گه: بابا کجاش دلگیره؟ نگا نارنگیا رُ، نگا نارنجیا رُ، به زبانِ حال با انسان سخن می گه. خرمالو ر
یه خواهر زاده دارم که هشت-نُه سالشه. یه خرگوشی داشت که مُرد. نفهمیدیم چطور. ولی یهو مُرد. یه چند ساعتی کارآگاه بازی درآوردیم و بالاخره فهمیدیم مادرش(خواهرم) یه مشت خرت و پرتی که توش هم نفتالین و هم سم موش و سوسک و انواع اقسام سموم توش بود رو پرت کرده بود کنار قفسِ این حیوونکی و اون قبل از مسموم شدن یه سکته زده و بعد دار فانی رو وداع گفته.
"یاسمن" از مدرسه برگشت و طبق معمول یه نگاهی به قفس انداخت و دید خرگوشش دراز کش شده و ما هم دست به سینه و متأث
۱) فکر میکنم من تنها دانشجویی باشم که آرزو میکنم بینالتعطیلین این هفته تعطیل نشه! چون واقعا نمیدونم باید ۸_۹ روز رو تو اتاقِ کوچیک و دلگیرِ خوابگاه یاس چطوری بگذرونم!
شاید بپرسید که "خب چرا نمیری خونهتون؟" راستش رو بخواید تازه و البته کمکم دارم به ۱۴۰۰ کیلومتر دور بودن از خونه عادت میکنم، تازه دارم تمرین میکنم که چطوری موقع صحبت و البته بعد از صحبت کردن با مادرم گریه نکنم و بغض نشسته تو گلوم رو قورت بدم! تازه دارم یاد میگیرم که چ
یه خواهر زاده دارم که هشت-نُه سالشه. یه خرگوشی داشت که مُرد. نفهمیدیم چطور. ولی یهو مُرد. یه چند ساعتی کارآگاه بازی درآوردیم و بالاخره فهمیدیم مادرش(خواهرم) یه مشت خرت و پرتی که توش هم نفتالین و هم سم موش و سوسک و انواع اقسام سموم توش بود رو پرت کرده بود کنار قفسِ این حیوونکی. و اون هم قبل از مسموم شدن، یه سکته زده و بعد دار فانی رو وداع گفته.
"یاسمن" از مدرسه برگشت و طبق معمول یه نگاهی به قفس انداخت و دید خرگوشش دراز کش شده و ما هم دست به سینه و
علوم مغز و اعصاب، دانشی است که به بررسی کارکرد مغز، نخاع و نظایر آن می پردازد. این دانش به خصوص در این دهه ها بیش از پیش به سوی پیشرفت حرکت کرده است و دانشی بین رشته ای محسوب می شود. در این دانش فرصت های شغلی زیادی نیز وجود دارد که همواره موجب جذب بیشتر جوانان به این رشته شده است.
گفته های محمدتقی جغتایی،رییس انجمن علوم اعصاب ایران، در مورد این دانش:
کاوش در دنیای شگفت ذهن و مغز، همواره برای آدمی جالب
الان که این مطلب رو می نویسم مچ دست چپم به خاطر زیاد بغل گرفتنِ زینب با دست چپ درد می کنه و مجبور شدم با لپ تاب بنویسم. چه کنم که اعتیاد به نوشتن، اعتیادی بسیار جدی است!
من و دخترخاله ی جون جونیم عارفه، که ۵۰ روز ازم بزرگتره، ده دوازده سالمون که بود، شب تا صبح بیدار می موندیم و درد و دل می کردیم. پای ثابت حرفامون هم این بود: بیا وقتی بزرگ شدیم این کار رو با بچه مون نکنیم.
هرچند مادرم و پدرم بعضی از خطاهای تربیتی رو در تربیت ما بچههاشون، مرتکب شدن
علوم مغز و اعصاب، دانشی است که به بررسی کارکرد مغز، نخاع و نظایر آن می پردازد. این دانش به خصوص در این دهه ها بیش از پیش به سوی پیشرفت حرکت کرده است و دانشی بین رشته ای محسوب می شود. در این دانش فرصت های شغلی زیادی نیز وجود دارد که همواره موجب جذب بیشتر جوانان به این رشته شده است.
گفته های محمدتقی جغتایی،رییس انجمن علوم اعصاب ایران، در مورد این دانش:
کاوش در دنیای شگفت ذهن و مغز، همواره برای آدمی جالب
قانونگذار یک:
دکتری که برای کمرم پیشش رفته بودم گفت: کمرت با وجود اینکه
یه مشکل مادرزادی داره ـ که من از توضیحاتِ چگونگیِ این مشکل مادرزادی سر در نیاورم
ـ در کل مشکلِ جدیای نداره. فقط گفت مدام باید ورزش کنی البته بیشتر نرمش.
تو فاصله زمانی که
منتظر ورود دکتر صدیقی به اتاقِ فیزیوتراپی بودم، به پوستری خیره شده بودم. پوستری
که روی دیوار نصب بود، سیستم ماهیچهها رو نشون میداد.
با دقت همه ماهیچهها رو برای چند بار نگاه کردم. از شروع
اتصال
- میگی خوبیــــن!مگه چن نفر رو اینجا میبینی فقط منم باید بگی خوبی؟!...یعنی منظورش این بودکه منم مثل خودش راحت وصمیمی برخوردکنم ودوم شخص مفردخطابش کنم واصلاهم به روی خودم نیارم اون شب گنَد زدم رولباسش اخه مگه میشه اینقدر پررویی؟از توهم که بعید نیس درناسابقه پرروگری خوبی داری!سرمو تکون دادم وگفتم:- بله درسته خوبی شما؟- بهترم...ترمزدستی روکشید وراه افتاد،توی راه فقط صدای موزیک سکوت رومیشکست نزدیکای خروجی شهر وایساد وازیه سوپرمارکت کلی چیزمیزخ
آهنگ بیکلام نوستالژیم:
+(کتابخونه حضرت معصومه)
دیوارهاش...
ستونی که بش تکیه میدادم گاهی...
میز و صندلی با روکش سبز...
موکت های سبز...
پاهام؛ که طبق عادت تن تن تکونشون میدادم
کتاب تِستام...برگه های خلاصه نویسی شده که رو زمین و میز پخش شده بودن
من اون روزا و شبا و کل پاییزو این آهنگ بی کلامو گوش میکردم
حالم خوب بود و از خودم و اینهمه تلاش کردنم راضی بودم
شاید فقط همون چن وقت وااقعا درس میخوندم واس کنکور
(دیگه بعدش کتابخونه رفتنام الکی بود)
سبک بوهمی به یکی از ترندهای پر طرفدار سال های اخیر تبدیل شده است. درباره آن بیش تر بدانید.
در سال های اخیر علاقه به طراحی داخلی خانه در سبک بوهمی افزایش یافته است. در سراسر جهان افراد در سبک زندگی و پوشش خود از سبک بوهمی الهام میگیرند. قبل از اینکه دکوراسیون خانه را به سبک بوهمی درآورید، باید ویژگی های این سبک را بشناسید. در این بخش از مجله دلتا خصوصیات سبک بوهمی را همراه با چند نکته به شما معرفی میکنیم.
طراحی داخلی خانه به سبک بوهمی چیست؟
ب
* اخطار: این متن شامل یکخروار اطلاعاتِ کاملاً بیربط به شماست، دربارهی سالی که بر من گذشت. *
مدتهاست که دیگه غیرمنطقی نمیشم. منظورم اینه که دچار اون حملههای تحقیری و غیرمنطقیِ بچگیام نمیشم و راستشو بخواین نه دلیل پزشکی داشت احتمالاٌ نه هیچی، فقط میگم حمله چون بهترین کلمه برای توصیفه.
اما اونشب که چیزی شبیه بهش بهم دست دادهبود، حرفی دربارهی نود و هشت زدم که بنظر میومد تنها حرف راست و واقعیِ اون وسط باشه. « احتمالاً باید توی
زلفی سپید
اول مرداد هزارو سیصد و قو...
نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد....
دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح پشت بام میشود ، اما....
دخترک کفشهایی را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه بلند ، خود را از لبه ی ب
شارلوتِ عزیزتر از فیزیکم!
تازگیها با خودم فکر میکنم که ممکنه تو اصلا وجود نداشته باشی. من هیچوقت - به عنوان یک دانشجوی فیزیک - به قضایای وجودیِ ریاضیات اهمیت نمیدادم؛ اما این روزها متوجه میشم که چهقدر مهم هستن. چهقدر مهمه که اول از وجود چیزی مطمئن بشی. چهقدر مهمه که بدونی به ازای یکسری x و yها چهچیزهایی وجود دارن. اما هیچ قضیهای وجود نداره که بگه به ازای هر چارلی یک شارلوت وجود داره. میدونی؟ تو ممکنه هیچوقت حتی به دنیا ن
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
دوشنبه 15 مهر 98
حالا، حدود چهار ماه از آن شب میگذرد. نشستهام وسط طرح فرش و تختی مال تو نیست برای تحلیل عقدههای من در آغوشش. یا برای حل کردنِ آرزوهای دلآزارِ مرگ و نامیراییم در بسیطیش..
صدای آهنگهای جفنگ از اتاقِ کناری، جیغ، کلمات مستهجن و فحشهای کلاسیکِ مردسالارانه، با صدای فنِ نوتبوکِ دوباره دیوانه شدهام میآمیزد. و مینشیند در بدجاترین نشستنگاهِ مغزم. جای اخمهام درد میکند. اما خشم و غم همزمان میشوند و طبق معمول، اشک.
بسم الله الرحمن الرحیم
سفر عشق ( سفرنامه زیارت اربعین امام حسین )
قسمت دوم : مسیر نور
بندهای کوله پشتی و کفش خویش را محکم کردیم با عزمی راسخ به همراه دوازده نفر دیگر از هم قطاران گروه ، از کوفه با پای پیاده عازم کعبه عشق - کربلای معلا – شدیم ، وقتی قدم در مسیر گذاردیم دیدیم در مسیل افتاده ایم ، رودی انسانی و سرشار از عشق باحرارت هرچه تمام تر دیوانه وار در یک مسیر ، در یک خط و به سوی یک مقصد در حرکتند. به حرکت و عبور عاشقان ابا عبدا
بسم الله الرحمن الرحیم
سفر عشق ( سفرنامه زیارت اربعین امام حسین )
قسمت دوم : مسیر نور
بندهای کوله پشتی و کفش خویش را محکم کردیم با عزمی راسخ به همراه دوازده نفر دیگر از هم قطاران گروه ، از کوفه با پای پیاده عازم کعبه عشق - کربلای معلا – شدیم ، وقتی قدم در مسیر گذاردیم دیدیم در مسیل افتاده ایم ، رودی انسانی و سرشار از عشق باحرارت هرچه تمام تر دیوانه وار در یک مسیر ، در یک خط و به سوی یک مقصد در حرکتند. به حرکت و عبور عاشقان ابا عبدا
سلام. خشک آمدید به خانه ی به نام خمام ... چی گفتم الان؟... ببشخی. من تمرکوزم در رفته الان از انتهاش ابتلا میگم. چی؟... من چرت پرت میگ؟ میدونی من کی ام؟ میدورنی هیچ اینجا کجاست؟ تی چومانه بازا کون مره بیدین ، چی؟ چی سده؟ ببخشید دای جان م ن کمبود اعصاب دارم دکتر بیشرف گفته باید روزی سه کیلو خیار بخورم تا خوب بشم. چی؟ من دولوغ گفتم؟ جانه من نه، تو بمیری اگه دروغگی زده باشم . بپر برو جعبه ی خیار هارو. بیار. تا. ویتامین
شنیدن (بدون این خوانده نشود.)
امروز، یکساعتی که در کتابخانه دانشگاه منتظرت بودم تا برسی و بعد از یک هفته، چنددقیقهای گرچه زیرِ آوار درس و کار، کنار هم باشیم، سعی کردم برایت بنویسم. هزاران جمله مبهم و هزارهزار کلمه مغزم را تکهتکه کرده بودند، و بین من و واقعیت هالهای نازک اما مبرهن ساخته بودند و تا نمینوشتم واقعیت به حالتِ عادی بازنمیگشت، نتوانستم بنویسم. دستم به کیبرد لپتاپ عادت کرده بود. دو صفحه برایت پر کردم اما انگار یک کلمه ه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
السلام علیک یا فاطمه الزهراء سلام الله علیها
غدیر؛ نصب جانشین و توجه به مسأله امامت
1.76 مگابایت
دریافت فایل فلش - دریافت کد
**************
صوت و ویدئو
خط حزبالله ۱۹۸| دوسال پایانی
برای دسترسی به آرشیو نشریه میتوانید به اینجا مراجعه کنید.
دریافت «خط حزبالله» نسخهی مطالعه | دریافت نسخهی چاپ
***************
السلام علیک یا موسی بن جعفرالکاظم (ع)
ویژه ولادت امام موسی کاظم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
السلام علیک یا فاطمه الزهراء سلام الله علیها
غدیر؛ نصب جانشین و توجه به مسأله امامت
1.76 مگابایت
دریافت فایل فلش - دریافت کد
**************
صوت و ویدئو
خط حزبالله ۱۹۸| دوسال پایانی
برای دسترسی به آرشیو نشریه میتوانید به اینجا مراجعه کنید.
دریافت «خط حزبالله» نسخهی مطالعه | دریافت نسخهی چاپ
***************
السلام علیک یا موسی بن جعفرالکاظم (ع)
ویژه ولادت امام موسی کاظم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
السلام علیک یا فاطمه الزهراء سلام الله علیها
غدیر؛ نصب جانشین و توجه به مسأله امامت
1.76 مگابایت
دریافت فایل فلش - دریافت کد
**************
صوت و ویدئو
خط حزبالله ۱۹۸| دوسال پایانی
برای دسترسی به آرشیو نشریه میتوانید به اینجا مراجعه کنید.
دریافت «خط حزبالله» نسخهی مطالعه | دریافت نسخهی چاپ
***************
السلام علیک یا موسی بن جعفرالکاظم (ع)
ویژه ولادت امام موسی کاظم
بچگی تا یبچارگی بقلم شهروز براری صیقلانی شین براری
نمیدانم خارج از خوشبختی های کودکانه چه چیزایی در انتظارم است نمیدانم آیندهی من زیبا و یا وحشت انگیز خواهد شد!..
تراژدی چیزیه که آدمها رو شکل میده، البته برخی از افراد رو. و رویا چیزیه که آدمها رو برای ادامهی مسیر سخت و صعب العبورِ زندگی تشویق میکنه. هر درام با یه رویا آغاز میشه، اینها چیزهایی بود که باباحمید سالها قبل وقتی که فقط شش سالم بود بهم گفت. اون دا
کنار کارما هم رفت. آخرین نوشتهاش را چندساعت پیش، با تنِ سی و نه درجهی درحال تبخیر خواندم و سری که به دوران افتادهبود. و از آن وقت تا حالا کمی خنکتر شدهام دوستان و تعادلم برگشته و مدام به یاد حرفی که عباس معروفی ذیل یکی از پستهایش نوشتهبود چند وقت پیش، میافتم که: «کسی که شاهکار بنویسد، هرگز آشغال نمینویسد، حتی برای دل خودش از سر استیصال. حتی در نامهی خصوصی برای سگش. حتی از سر تفنن برای تخمش. کلمه خداست، و آدم خدا را برای هر ناچیز
دخترانه های یک ذهن خوددرگیر ( شهروز براری صیقلانی )←شین بازنشر من هفته رو خیس ، و بالدار ، بطور سینه خیز و با درد پریود گذراندم . ما دهه ی شصتی ها خیلی ماهیم . والا... خلاصه با بی حوصلگی سوار بر قایق تکنفره ای در تلاطم دریای طوفانی از جنس دخترانه های ماهانه ، پارو زدم تا ساحل ارامش رو از پشت امواج غریب در غم انگیزترین لحظات هفته ،یعنی غروب جمعه دیدم از دل درد و کلافگی خسته بودم و زدم زیر گریه ، تا به خواب رف
داستان بلند پستوی شهر خیس اثر شهروز براری صیقلانی
صفحه 367
غروب ، آمنه هنوز در مرز باریک خیال و واقعیت سرگردان است. برایش سخت است که حقیقت تلخ سرنوشتش را بپذیرد. او همچنان اصرار بر زنده بودن دارد. و خود را بیوه ای جوان میداند که شوهرش بی دلیل فوت گشته. او دنبال آدرس بدیبی ، است. و با خودش چون دیوانه ها ، اختلاط میکند. حس غربت ، رسیده به احساسات متشنج ، و روان ِ پریشانهی شهریار. . . .
_آهنگ سوزناکی در محیط افکار مخشوش شهریار ج
.
/√– در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد
درباره این سایت